| |
اصل صفحه آرشيو
درّوگهر پرتاب نامه
منو
بغل
Saturday, February 28, 2004
كَانُوا قَوْماً مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا وَلَيْسُوا مِنْ أَهْلِهَا، فَكَانُوا فِيهَا كَمَنْ لَيْسَ مِنْهَا... يَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا يُعَظِّمُونَ مَوْتَ أَجْسَادِهِمْ وَهُمْ أَشدُّ إِعْظَاماً لِمَوْتِ قُلُوبِ أَحْيَائِهِمْ.
[آنها] گروهی از اهل دنيا بودند اما از اهل آن نبودند، پس در دنيا مانند کسی بودند که از آن نيست... اهل دنيا را می ديدند که مرگ بدن هايشان را بزرگ می شمرند، و آنها مرگ دل های زنده شان را بزرگ تر می انگاشتند.
در صفت پارسايان، از اميرالمؤمنين [صلوات الله و سلامه عليه]
لينک ثابت |
Tuesday, February 24, 2004
"اي فلك شست، از كمان بردار
بس كن از تير، كشتهام بر دار
اين نفس نيست، رفتن روح است
اين بدن نيست، تلِّ خاك و غبار
سربلندم، ولي به بند صليب
برقرارم، وليك بر مسمار
چه زني تير خيرخير مرا؟
كشتهام كشته، مردهام مردار
مردمان از فلك گهر چينند
سهم من تير از كف جبار
مردمان شادمان و من خاموش
همه در خندخند و من غمبار
سر به آب آورم، خورد بر سنگ
با هوا ميروم، فِتَم در نار
لب به مي برم، شراب حميم
قصد گل ميكنم، نصيبم خار
گُلم، اما خليده در معبر
كعبهام، دستگردِ پوچ قمار
مثل ماهم كه پشت ابر رقيق
در شبي خوش چو بارهاي رهوار
تندتر هرچه ميروم در جاي
ديرتر ميرسم ولي تا بار
عمر من يك شب زمستاني
بخت من خواب، من برش بيمار
روز و شب اوفتاده بر جانم
اين يكي هار، آن يكي كفتار
روزها بر برم بگو بربر
شامها بر سرم بگو تاتار
ساعتي نيست بگذرد بر من
كه نكوبم طپانچهاي به عذار
نوك تيري است بيخ حنجرهام
برگشايم چو ديدگان اسحار
شام تا وقت خواب ميبينم
به گلو رفته تا پر سوفار
شب همي بازپس برون كِشَمَش
بر من اينست دور ليل و نهار
سر برآورده يك دو موي سپيد
يك دو روز دگر شود بسيار
گر جواني چنين رود كه رود
بو كه پيري نبيندم رخسار
ملكالموت سررسد گويم
هي! زهي! دير آمدي هُش دار
جان؟ بگو چيست تا بدانم نيز
روح؟ شايد بجويي از بازار
دو ملك گر به گور گرد آيند
تن زنم از شنيدن و گفتار
گر دمد صور تا كه زنده شوم
گويمش بس، كشيدهام يكبار
هيچكس را سخن نخواهم گفت
مگر آن بت بيايدم به كنار
نام او بر زبان نيارم راند
ياد او هم به دل مرا دشوار
او كه چشمان آشنايي داشت
او كه بيمار بودم او بيدار
او كه دستان مهرباني داشت
او كه غمبار بودم او غمخوار
بوي او رشك نرگس آذر
روي او نو گل هميشهبهار
گر بيايد صداي پايش را
مي شناسم ز دور يا از بار
كلبة كوچك دلم باز است
باز ميلرزدش در و ديوار
سر درون آورد به خانة دل
كه: كسي هست تا دهدمان بار؟
گر درآيد به ديده ميبيند
لَيس فِيالدّار غيرهُ دَيّار
گر درآيد به خويش ميمانم
يك دمش اشك ميفشانم زار
همهتن چشم ميشوم اما
همه برهمنهاده خجلتبار
رو ندارم كه بنگرم در چشم
چشم بر پاي ميكشم بسيار
گويمش دير كردي اي دلبر
گويمش پير گشتم اي دلدار
اي علي! من تو را نيام پيرو
تو مرا نيز نيستي سالار؟
گر ز كويت گريختم بسيار
جز به كويت نماندهام به قرار
دست بگشا علي به دادم رس
يك دمي نيز بر سرم بگذار
من چيام تا چِشَم شرنگ فراق
من كيام تا كشم چنين آزار
من كه؟ يك ذره ماندهام تا هيچ
تو كه؟ يك پرده مانده تا دادار
تو كه رفتي بگو كه تا به كجا
رفت يك مشت خاك بيمقدار
اي علي! جمله عقل و چشمي تو
گول كوري به خويش وامگذار
چهرهاي از وجود خود بنما
كه شدم از وجود خود بيزار
كوهسار خدا! شناهم ده
دارم از خود شبانه عزم فرار
تو مگو كهف جاي اصحاب است
ميشناسم سگي كه خفت به غار
ذوالفقار از نيام بيرون كن
بغض چركينم از گلو بردار
اي علي زخم كهنهاي دارم
تو نداري كه داردم تيمار؟
چنگ زن، خرد كن مرا سُتخوان
سينه بشكاف و قلب بيرون آر
پس به برفابهاي به تشت بلور
زنگ دل آب ده، دمي بفشار
يله كن پنجه، جانم از حلقوم
بركش اين رنگرنگ پر زنگار
تار و پودش يكان يكان بگسل
همه ازهم بدر، دمار دمار
آهنين مشت سخت دار و بكوب
پس مرا قطعهقطعه كن صدپار
قطعهاي را به داغزار كوير
لختهاي را به آب شور بحار
تكهاي را به قلة كوهي
تكهاي را به درههاي كبار
ديگري را به كنج نخلستان
ديگري، چاه نالة خونبار
پس به اذن خدا چو ابراهيم
اُدعُني يَأتينَّكَ الاَطيار
نو شوم نو، اگر توام خواهي
ديگرم كن، به ديگرم مسپار
نو شوم نو، چو رعشة تن خاك
زير نرماي بارش آذار
نو شوم نو، چو دانة برفي
كه ميافتد به گيسوي جوبار
نو شوم نو، چو شبنمي كه دود
بر گل ياس در پگاه بهار
همچو شبنم كه ميفتد بر او
عكس خورشيد و انجم و اقمار
همچو شبنم به پشت كوچك من
آسمان بيستون شود سُتوار
همچو شبنم به سينه ميگيرم
نُه فلك را، نُه است يا كه هزار
ز افق تا افق كشم بر دوش
فلكم گو ببار تير ببار
* * *
از افق تا افق كشم بر دوش
فلكم گو ببار تير ببار
تا علي دارم از تو باكم نيست
عزم پيكار داري اي غدار
بازوانم هنوز برجاي است
خم شده گُرده، بشكند ناچار
گويمت كيست؟ آن كه روز ازل
چون تو تن ميزدي كشيد آن بار
قدر او گويمت؟ كمر خم كن
فضل او بشمرم؟ ستارهشمار
وصف رويش كنم؟ قمر بشكر
جاي او؟ خود تو را است قطب مدار
نُقطَةٌ تَحتَ باءِ بِسمِ الله
نورُ الاَنوار، معدنُ الاَسرار
خاطَبوهُ العَلِيَ بِالاَلسُن
اَم تَري فَوقَهُ العُلَي الاَبصار
ها عَلِيٌ بَشَر، وَ كَيفَ بَشَر
رَبُّهُ فيهِ اَجمَلُ الاِظهار
عَلَّمَ اللهُ آدَمَ الاَسماء
فَبِنورِ اسمِهِ انطَوَي الاَوتار
بَهر بخش است او به آتش و باغ
همه بر حكم حاكم قهّار
خار در چشم و استخوان به گلو
تيغ بر فرق و سينه پر آزار
با چنين حال در صف محشر
ميشتابد به پيش همچو شرار
مَلَكي همچو كوه بسته كمر
در يمين و دگر ملك به يسار
صوت بِشكوهشان چو نعرة رعد
لرزه افكنده توفشِ اين جار
اَلمُسَمّي بِحيدَرِ الكَرّار
ها عَليٌ عَلي، حِذارِ حِذار
هر طرف ميكند نگه، جمعي
رو بپوشند از خجالتِ كار
تفت دوزخ بجوشد و غرّد
صوت «هَل مِن مَزيد» را به كرار
ليك، حاشا ز مهرباني او
گويد اينگونه نرم زمزمهوار
ما مُناكِ و خَطبُكِ يا نار
اَنَا خَيرُ الوَري و بِرُّ البار
اَنَا زَوجُ البَتول، اَتَعرِفُني؟
فَسَلاماً و بارِداً يا نار
قالِعُ الباب اَنِ افتِحُوا الاَبواب
جَنَّةُ الخُلدِ مَأمَنُ الاَخيار
عَرضُهَا الاَرضُ وَ السَّمواتُ
اَنَا مَولاكُمُ، هُوَ الغَفّار
* * *
عاشقا! بس كن اين نمط، بس كن
پلك خونبار و كلك گوهربار
أي علي زان خروش و زان غوغا
من يكي بال و پر شكسته هَزار
من يكي مورك شكسته كمر
من يكي صعوك گسسته دمار
تو مرا زان ميانه پيدا كن
ترسمت كور باشم از ديدار
من شباني كه آرزو دارم
باشمت روز و شام خدمتكار
دستكت بوسم و بمالم پاي
شويمت گر دهي شعار و دثار
وقت خواب آيدت بروبم جاي
واكنم خون كشيدهات دستار
فهم من از تو بيش از اين چه شود؟
خِرَدم خُرد و چشم و قلبم تار
سهم من ز آسمان معرفتت
قدر يك پنجره است زين دوّار
بَسَم اين پنجره است اگر گاهم
ماهم آيد كنارم از اغيار
سِدرَةالمُنتَهي است لانة تو
سوزدم پَر پرندة پندار
از بلنداي قاف تا اين پست
ره درشت است و سخت و ناهموار
علي اي جويبار چشمة قاف
يك شبي بر كوير شوره ببار
مهربان باغبان سبز انگشت
داغ عشقم به خاك سينه بكار
اي علي، اي تو فاءِ «كُن فَيَكون»
علي اي دين و كفر را معيار
علي اي مرزبان سرّ و شهود
علي اي بر سپاه حق سردار
علي اي . . . اي خدا چه ميگويم؟
چند گويم، چه سود بيكردار؟
چه كنم، آرزوي من عمري است
تا كنم بيتكي به پات نثار
حال، فيض تو بين و فضل تو بين
كه شدهست اين مجيز يك طومار
باز هم دل نميكَنم از تو
ليك بسيار ميشود تكرار
باك عاشق ندارد از تكرار
من تو را عاشقم هزاران بار"
-- احمد محبی آشتيانی
اين 110 بيت رو از اينجا کش رفتيم. شاهکاره، شاهکار! خوش به حال احمد آقا! :-/
لينک ثابت |
روی انّ الحسين بن علي[سلام الله عليهما] جاءه رجل و قال:
انا رجل عاص و لا اصبر عن المعصية فعظني بموعظة
فقال افعل خمسة اشياء و اذنب ما شئت
فاوّل ذلك لا تاكل من رزق الله و اذنب ما شئت
و الثاني اخرج من ولاية الله و اذنب ما شئت
و الثالث اطلب موضعا لا يراك الله و اذنب ما شئت
و الرابع اذا جاء ملك الموت ليقبض روحك فادفعه عن نفسك و اذنب ما شئت
و الخامس اذا ادخلك مالك في النار فلا تدخل في النار و اذنب ما شئت
كسی پيش حسين بن علی[سلام الله عليهما]آمد و گفت «من گنهكار ام. از اين سركشيم خويشتنداری نتوانم. پنديم گو.»
گفت «پنج چيز میكن و هر چه خواهی گناه كن.
از روزی يزدان مخور، هر چه خواهی گناه كن.
از مهر و خاك يزدان برو، هر چه خواهی گناه كن.
جايی بجو كه يزدانت نبيند، هر چه خواهی گناه كن.
فريشتهی مرگ كه آمد جانت بستاند، از خويش برانش، هر چه خواهی گناه كن.
چون نگاهبانت به آتش اندازد، در آتش مرو، هر چه خواهی گناه كن.»
از اينجا
لينک ثابت |
Sunday, February 22, 2004
"گلوي مرغ سحر را بريده اند و هنوز
در اين شط شفق آواز سرخ او جاری ست"
-- ه. ا. سايه
لينک ثابت |
Saturday, February 21, 2004
"دلمو با حرفات
حالا دلمو با حرفات
اِنقده سر نگردون
يا نبر به چشمه
يا تشنه بر نگردون"
استاد جواد يساری
لينک ثابت |
Friday, February 20, 2004
اينجا خوانديم، خوشمان آمد.
"آفتاب را دوست دارم
به خاطر پيراهنت روی طناب رخت
باران را دوست دارم
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو
و چون نماز خوانده ای
من خداپرست شده ام ."
بيژن نجدی --- عاشقانه ها
لينک ثابت |
Thursday, February 19, 2004
"…شايد کمی فهميده باشی که من از اينکه مردم مرا آدم خل و گيج و بی شعوری بدانند، لذت می برم… و از اين جهت است که من سعی دارم به طور مصنوعی هم که شده خودم را تا جايی که می توانم به خريت بزنم و از همين جهت شايد با بيشتر "کهه"ای ها جوری رفتار کرده ام که ته دلشان به ريش من می خندند و چقدر از اين خنده کيف می کنم… چقدر خوب بود که به جای دانشمند و … و … که بعضی ها بدون جهت به نافم بسته اند يا خر می بودم، يا آدمی بودم در سطح فکر يک خر، ای زنده باد خر!
ببخشيد من بيخود اصلا از اين حرف ها نوشتم؛ دلم به قدری درد داشت که از مقصودم باز ماندم..."
از نامه های دکتر شريعتی
خوب امروز هم که شرق و ياس نو رو بستن. به علی پيری قول دادم حتما کمپوت ببرم واسش، اگه ايشالا رفت اوين! D: ديشب فکر کردم بهمن هم بازداشت شده، ولی نشده بود. حيف! کلی می خنديديم! <-:
لينک ثابت |
Wednesday, February 18, 2004
|
لينک ثابت |
"با توام
ای لنگر تسکين!
ای تکان های دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طيفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره شيرين!
با توام
ای شادی غمگين!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نميدانم!
هرچه هستی باش!
اما کاش...
نه نه، جز اينم آرزويی نيست:
هرچه هستی باش!
اما باش!"
قيصر امين پور
لينک ثابت |
Tuesday, February 17, 2004
"اگر تو يار نداری چرا طلب نکنی
اگر به يار رسيدی چرا طرب نکنی"
مولانا گفت
لينک ثابت |
Saturday, February 14, 2004
من به اندازه يك ابر دلم می گيرد
وقتی از پنجره می بينم حوری
- دختر بالغ همسايه -
پای كمياب ترين نارون روی زمين
فقه می خواند
لينک ثابت |
Friday, February 06, 2004
اين هم يکی از ورژن های –احتمالا ناقص- اهل سنت از غدير خم! خوبه باز خود آقاهه گفته همش رو نمی گم!
از صحيح مسلم:
…He said: I have grown old and have almost spent my age and I have forgotten some of the things which I remembered in connection with Allah's Messenger (may peace be upon him), so accept whatever I narrate to you, and which I do not narrate do not compel me to do that. He then said: One day Allah's Messenger (may peace be upon him) stood up to deliver sermon at a watering place known as Khumm situated between Mecca and Medina. He praised Allah, extolled Him and delivered the sermon and. exhorted (us) and said: Now to our purpose. O people, I am a human being. I am about to receive a messenger (the angel of death) from my Lord and I, in response to Allah's call, (would bid good-bye to you), but I am leaving among you two weighty things: the one being the Book of Allah in which there is right guidance and light, so hold fast to the Book of Allah and adhere to it. He exhorted (us) (to hold fast) to the Book of Allah and then said: The second are the members of my household I remind you (of your duties) to the members of my family. He (Husain) said to Zaid: Who are the members of his household? Aren't his wives the members of his family? Thereupon he said: His wives are the members of his family (but here) the members of his family are those for whom acceptance of Zakat is forbidden….
لينک ثابت |
کلی جوات بازی! روز خوبی بود! <-:
مهندس عمرانی يه متلک سنگين بهم انداخت که از سيگمای کل بقيه حرفای ديروز باحال تر بود، فال حافظ گرفته بود، اومد پيش من گفت آقای اخلاقپور! اينجا نوشته با دوستان ناباب نگرديم! o:
لينک ثابت |
اسرار التوحيد فی مقامات الشيخ ابی سعيد
"هم در آن وقت که شيخ به نيشابور بود روزی به گورستان حيره می رفت، چون به سر خاک مشايخ رسيد، جمعی را ديد آنجا که خمر می خوردند و چيزی می زدند. صوفيان در اضطراب آمدند، خواستند که ايشان را احتساب کنند و برنجانند. شيخ مانع شد. چون نزديک ايشان رسيد، گفت: خداوند چنانکِ در اين جهان خوش دل می باشيد، در آن جهان نيز خوش دلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله در پای شيخ افتادند و خمر ها را بريختند ]و سازها را بشکستند[ و توبه کردند و از يک نظر شيخ از نيک مردان شدند."
لينک ثابت |
Sunday, February 01, 2004
| اينا رو می نويسم، فکر نکنين جدی جدی عرفانم زده بالا. نه بابا! دِپِ دِپَم!
لينک ثابت |
آقا رضا:
“در ميانِ عشايرِ بادهنشين عرب گروهي هستند كه هر سال، ماهِ ذيالحجه در ايامِ حج به نجف ميروند. روزِ دهم و روزِ حاجي شدن كه فرا ميرسد، لنگي و قطيفهاي فراهم ميكنند و ميايستند كنارِ بابالقبلهي نجف.
- امسال هم مستطيع نشديم كه به مكه برويم، پس باز هم به حجِ تو ميآييم يا اميرالمومنين...
اينگونه نيت ميكنند و بعد هفت دور، دورِ ضريحِ حضرتِ امير طواف ميكنند و فرياد ميكشند: “لبيك يا علي! لبيك يا علي...”
هستند مردمانِ متنسكي كه ايشان را بر حذر ميدارند از اين شطحيات. شنيدم كه سالياني پيش اعرابي در جوابِ عالم اينچنين گفته بود:
- خلقِ كثيري به طوافِ مولدِ علي(ع) ميروند و كسي چيزي نميگويد، حالا طوافِ مدفنِ علي(ع) را منع ميكنيد؟ مگر چه تفاوتي دارد...
بينِ گفتارِ آن عالمان و كردارِ اين جاهلان از خداوند ميخواهم كه مرا با صفاي جهال محشور كند.”
لينک ثابت |
Saeed AkhlaghpourSaeed AkhlaghpourMohammad Taherzadeh Sani
|